غزل یوسف

یوسف

یوسف گم کشته بیا میدهم آن بهای تو
گوش دلم بجان شنید عاقبت آن ندای تو

ازتوصداقتی عجیب بردل وجان من نشست
آنچه گذشته بگذریم جان وتنم فدای تو

دوش مرابخواب خوش این سخن از تومی شنید
جان وتن و وجودمن می طلبدصدای تو

چشم امیدمن همی لحظه به لحظه منتظر
هرگل باغ این دلم دسته گلی برای تو

قلب رئوف ومهربان درد فراق می کشد
هرتپشی که می زند می طلبد شفای تو

آفت بی محبتی ازدل وجان من زدود
آن سخنان بهترازدّرگران بهای تو

ازدل وجان حیدراین نغمه برای نازنین
گرچه نبود قابلت دسته گلی برای تو

31/3/1392 – 187

با دیگران به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *