نور امیدی بر این کاشانه
دل شده دیوانه و من هم چو دل دیوانه ام
من به دل گفتم خموش ، اینها بود افسانه ام
من اگر دیوانه گشتم ، جای من میخانه است
دل اگر دیوانه شد آتش زند بر خانه ام
وای بر حال من و بر حال بیمار دلم
با که گویم از جفا لبریز شد پیمانه ام
دیو نفس سرکش آرام و قرارم را ربود
از درون میسوزم و عالم شده غمخانه ام
گاهی از دل نالم و گاهی از این چرخ فلک
روزگار از بهر حیدر شمع و من پروانه ام
سوختم من اندر این دشت فنا یا رب مدد
چون تو هستی نور امیدی بر این کاشانه ام
نور امیدی بر این کاشانه
432