ذکر سحرها
سحرگاهی به رویایم توبودی ذکرشبهایم
به خلوت باخدای خویش گفتم درد دلهایم
نه خواب خوش به چشمان و نه ذکر دلنشین دارم
چه گویم زین دل شیدا و این آشفتگیهایم
زمانه بی صفت گشت و زمان آزرده خاطرشد
درونم گشته طوفانی که شد آه سحرهایم
نه گردیدم اسیر دل نه در فکر زر و زیور
که در هرمحفلی بودم شده باور سخنهایم
گریزان از خرافات و فرار از قوم رمّالان
که از جهل نفس گیران برون آرم نفسهایم
ازین آشفته بازاری نشد راه فرار حیدر
ندارد لذتی دیگر چرا ذکر سحرهایم
ذکر سحرها
غزل 547